معنی نبرد و پیکار

واژه پیشنهادی

نبرد و پیکار

کارزار


پیکار

رزم-جنگ-ستیزه-نبرد-رقابت-

فرهنگ عمید

پیکار

جنگ، نبرد، رزم: دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبکسار (سعدی: ۱۲۹)،


نبرد

ناورد، جنگ، رزم، کارزار، پیکار،

لغت نامه دهخدا

پیکار

پیکار. [پ َ / پ ِ] (اِ مرکب) (از اوستائی «پئیتی کار» و پهلوی پتکار) پیگار. جنگ. (لغت نامه ٔ اسدی). رزم. نبرد. حرب. محاربه. خصومت. جدل. (مجمل اللغه). جدال. (برهان) (مجمل اللغه). مجادله. مأج. کشمکش. مرن. مریه. (منتهی الارب). آورد. کارزار. فرخاش. ناورد. وغا. هیجا. پرخاش. ستیز. وقعه. صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گویدمعنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است - انتهی. صاحب آنندراج آرد، پیگار بکاف فارسی جنگ و جدل.. مشهور بکاف تازی است مرکب از پی بمعنی پای و کار که ترجمه ٔ امرست یا گار که کلمه ٔ نسبت است و علی التقدیرین معنی ترکیبی آن امری که نسبت داشته باشد بپای و آن عبارت از ثبات قدم و افشردن پای است که از لوازم جنگ بلکه عمده ٔآن است پس جنگ و جدل مجاز بود - انتهی:
چنین گفت شیرو که ای زورمند
بپیکار پیش دلیران مخند.
فردوسی.
نخستین که بر کلک بنهاد شست
بیابان ز پیکار ترکان برست.
فردوسی.
از آن خستگی پشت برگاشته
درو دشت پیکار بگذاشته.
فردوسی.
نیاید بنزدیک ایرانیان
ببندند پیکار او را میان.
فردوسی.
شنیدند و دیدند کردار من
بژوبین زدن جنگ و پیکار من.
فردوسی.
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
وزین با جهاندار پیکار نیست.
فردوسی.
به نرسی یکی نامه بنوشت شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه.
فردوسی.
جزاز جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه برکشید.
فردوسی.
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار.
فردوسی.
دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد
وزان پس نکرد او ز پیکاریاد.
فردوسی.
ببخشید جانشان بگفتار اوی
چو بشنید زاری و پیکار اوی.
فردوسی.
بیک تیر ازو پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند.
فردوسی.
به پیکارپیش من آرد سپاه
مگر بازخواهم ازو کین شاه.
فردوسی.
همی کژ بدانست گفتار اوی
بیاراست دل را به پیکار اوی.
فردوسی.
همان به که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم.
فردوسی.
ز گل بهره ٔ من بجز خار نیست
بدین با جهاندار پیکار نیست.
فردوسی.
خداوند ما و شما خود یکیست
به یزدانمان هیچ پیکار نیست.
فردوسی.
چو بشنید کاوس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی.
فردوسی.
چو سرخه بدانگونه پیکار دید
سنان فرامرز سالار دید.
فردوسی.
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد.
فردوسی.
بسی کرد اندیشه های دراز
ز هر گونه ای کرد پیکار ساز.
فردوسی.
اگر سام آید همان است جنگ
که دیده ست پیکار و رزم نهنگ.
فردوسی.
چه نامی بدینسان بجنگ آمده
به پیکارشیر و پلنگ آمده.
فردوسی.
بخندید رستم ز گرز گران
که اینست پیکار افغانیان.
فردوسی.
پس و پشت او چند از ایرانیان
بپیکار آن گرگ بسته میان.
فردوسی.
بگیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست.
فردوسی.
بگردد بسی گرد آن رزمگاه
ز پیکار او خیره گردد سپاه.
فردوسی.
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
وزآن رنج و پیکار توران سپاه.
فردوسی.
ببینی تو پیکار مردان کنون
شود دشت یکسر چو دریای خون.
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.
فردوسی.
سپه را کنم زین سپس بر دو نیم
سر آمد کنون روز پیکار و بیم.
فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یکزمان نغنوم.
فردوسی.
ز کاوس و از خام گفتار اوی
ز خوی بد و رای و پیکار اوی.
فردوسی.
که چون مرغ پر بسته بودی بدام
همه کار ناکام و پیکار خام.
فردوسی.
کسی زین بزرگان به پیکار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست.
فردوسی.
نباید که با وی شوی جنگجوی
به پیکار روی اندر آری به روی.
فردوسی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمارو عذاب اندر ابادولت بپیکار است.
اگرگل بارد از صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون وآن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار.
فرخی.
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همی خواستم من این پیکار.
فرخی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
به دل گفت اگر جنگجوئی کنم
بپیکار او سرخروئی کنم.
عنصری.
دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد.
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.
منوچهری.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ز پیکار بد دل هراسان بود
بنظاره بر جنگ آسان بود.
اسدی.
همه کار پیکار و رزم ایزدی است
که داند که فرجام پیروز کیست.
اسدی.
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم.
اسدی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی.
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهاردادن ز پیکار به.
اسدی.
هیچکس را با قضای آسمان پیکار نیست.
قطران.
هیچ توری رانفرماید خرد پیکار او
ور بفرماید بخون اندر شود مستور تور.
قطران.
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهرپیکار.
ناصرخسرو.
تا به پیکار بود صلح طمع میدار
چو بصلح آمد میترس ز پیکارش.
ناصرخسرو.
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایه ٔ پیکار.
ناصرخسرو.
اصل اسلام زین دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست.
ناصرخسرو.
پر طوطی و عندلیب اشجارش
بی هیچ بلاو هیچ پیکاری.
ناصرخسرو.
بچه ٔ تست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه ٔ خویش به پیکاری.
ناصرخسرو.
و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد بطوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 44). و همانا چنان صواب تر که به پیکار فرستد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 67).
روز کوشش چو زیر ران آری
آن قضا پیکر قدر پیکار.
قوامی (از شرفنامه).
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
سر خیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.
خاقانی.
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد.
خاقانی.
در مقام عزعزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم.
خاقانی.
روز از فلک بودهمه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش.
خاقانی.
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده زپیکار تو.
نظامی.
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور.
نظامی.
گر تو اهل دل نه ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش.
مولوی.
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
بازخر خو را ازین پیکار و ننگ.
مولوی.
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.
سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به ناورد شیران فرست.
سعدی.
ندارد ز پیکار و ناورد باک.
سعدی.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان ره آشتی.
سعدی.
چو شاید گرفتن بنرمی دیار
بپیکار خون از مشامی میار.
سعدی.
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی.
سعدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
سعدی.
مخاصمه؛ پیکار کردن با کسی. غلث، مرد سخت پیکار. تغازز؛ خصومت و پیکار نمودن با کسی. عناش، با دشمن پیکار و کارزار کننده. غاز؛ مرد پیکار. تکاهل، با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. هیزعه؛ بانگ و خروش در پیکار. خصومه؛ پیکار کردن با کسی. خصام، پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب). مجادله، جدال، پیکار سخت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). || جدل. مجادله. ناسازواری. بدخویی:
و گر بازگردم ازین رزمگاه
شوم رزم ناکرده نزدیک شاه.
همان خشم و پیکار باز آورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
|| مجادله ٔ زبانی:
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان.
فردوسی.
|| گلاویز. دست به یقه. آویزان:
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بدهمیشه بپیکار بود.
فردوسی.
|| خشم:
کسی کو بزندان و بند من است
گشادنش درد و گزند من است
ز خشم و ز بندمن آزاد گشت
ز بهر تو پیکار من باد گشت.
فردوسی.
|| سخن بیهوده:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار پیکار یکسو شوی.
فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یک زمان نغنوم.
فردوسی.
ناحیت سپاهیان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و پیکار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 20 و 21).
ابلهی دید اشتری بچرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار.
سنائی.
|| قصد و اراده. (برهان).


ننگ و نبرد

ننگ و نبرد. [ن َ گ ُ ن َ ب َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) جنگ. کارزار. پیکار. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به معنی بعدی شود:
کشاورز و دهقان و بیکار مرد
همه رزم جویند و ننگ و نبرد.
فردوسی.
چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
به پیش نیاکانت اندر چه کرد
ز مردی به هنگام ننگ و نبرد.
فردوسی.
سه دیگر نیازی به ننگ و نبرد
که ننگ و نبرد آوردرنج و درد.
فردوسی.
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون به گردون برآرند گرد.
فردوسی.
|| مسابقه. شرطبندی. گروبندی. نذر. (یادداشت مؤلف): المواضاه؛ ننگ و نبرد کردن با کسی به سپیدی روی. مجاره؛ با کسی ننگ و نبرد کردن. المناهبه؛ با کسی غارت کردن و ننگ و نبرد کردن در تک. (تاج المصادر بیهقی):
همه جامه هاباربد سبز کرد
همان بربط و رود ننگ و نبرد.
فردوسی.
چو بنیاد دانش بیاموخت مرد
سزاوار گردد به ننگ و نبرد.
فردوسی.
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
از آن پنبه شان بود ننگ و نبرد.
فردوسی.
بیار ای بت کشمیر شراب کهن پیر
بده پر و تهی گیر که مان ننگ و نبرد است.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10)
|| ننگ و نام:
ندیدی که با شاه قیصر چه کرد
زبهر بزرگی و ننگ و نبرد.
فردوسی.
فروماند بهرام و اندیشه کرد
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
- ننگ و نبرد جستن، پیکار کردن. دست و پنجه نرم کردن:
تو با شاه چین جوی ننگ و نبرد
ز کشورخدایان برانگیز گرد.
فردوسی.
- || شرط بستن. گرو گذاشتن:
بر آنگونه جستند ننگ و نبرد
که از پشت اسب اندرآرند گرد.
فردوسی.
- ننگ و نبرد کردن، جنگیدن:
چو لشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان کرد ننگ و نبرد.
فردوسی.
- ننگ و نبرد گرفتن، جنگ آغازیدن:
سواران به میدان به کردار گرد
به زوبین گرفتند ننگ و نبرد.
فردوسی.


نبرد

نبرد. [ن َ ب َ] (اِ) کارزار. (فرهنگ اسدی).جنگ. جدال. قتال. (غیاث اللغات). بمعنی کوشش و جنگ و جدال و رزم و کارزار باشد، چه نبردگاه جنگ گاه را گویند. (برهان قاطع). رزم و جنگ کردن است میان دو تن از آدمی و غیره. (فرهنگ خطی). ناورد. آورد. جنگ میان دو تن از آدمی و غیره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی رزم و کارزار و به یکدیگر پیچیدن است، و در اصل نورد بوده، و نوردیدن مصدر پیچیدن است و باء و واو به یکدیگر تبدیل می یابد. (آنندراج) (انجمن آرا). محاربه و جدال مابین دو سپاه. (لغات فرهنگستان). مبدل نورد است. کارزار. (فرهنگ نظام). جنگ. (جهانگیری). جنگ. جدال. پیکار. رزم. کارزار. ستیزگی. منازعه. مجادله. (ناظم الاطباء). حرب. ناورد. وغا. نورد. محاربه.نزاع. آورد. پرخاش. فرخاش. هیجا. قتال:
ببینی کنون تیغ مردان مرد
کز این پس به یادت نیاید نبرد.
فردوسی.
یکی مرغ پرورده ام خاک خورد
ز گیتی مرا نیست با کس نبرد.
فردوسی.
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد.
فردوسی.
اندرمَیَزْد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.
عنصری.
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آن که دستان و رستم نکرد.
اسدی.
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند ایشان حصار نبرد.
اسدی.
بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد
چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر.
ناصرخسرو.
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
چون کنی از نطع خاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
هرگه فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم وخرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 351). خیر نبیند شخص مرگ که در نبرد فنا سخت استوار است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 457).
ازبرای حفظ یاری و نبرد
بر ره ناایمن آید شیرمرد.
مولوی.
دیدیم که همچو کعبتین است نبرد
نامرد ز مرد می برد چه تْوان کرد؟
پوریای ولی.
|| جنگ میان دو تن از آدمی و غیره. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). رزم و جنگ کردن است، بین دو تن. (فرهنگ خطی): ابرهه ملک یمن بگرفت و ملک حبشه ارباط را به پادشاهی فرستاد. ابرهه گفت حرب کنیم هر دو به نبرد و هرکه چیره گردد پادشاهی او را باشد. (مجمل التواریخ).
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است با ناتوان زور کرد.
سعدی.
- در نبرد بودن، جنگیدن. درجنگ و منازعه و کشمکش بودن:
با لشکر هجر تو همه سال
زُامّید وصال در نبردم.
سوزنی (از جهانگیری).
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی ؟
سعدی.
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همان نیکیت باید آغازکرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
- نبرد جستن با کسی، به جنگ او آمدن:
هر آنکس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانْشان به گرد.
فردوسی.
از آن انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد؟
فردوسی.
هر آنکس که با آب دریا نبرد
بجوید، نباشد خردمند مرد.
فردوسی.
- نبرد ساختن، جنگیدن. عزم جنگ کردن:
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند.
خاقانی.
- ننگ و نبرد:
برفت آن گرامی سه آزاده مرد
سخن گفت هر یک ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
به دستور گفت ای گرانمایه مرد
فرازآمد آن روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
- هم نبرد، دو تن که از اقران یکدیگر باشند و با یکدیگر نبرد کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). طرف مقابل در جنگ:
بجز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.
فردوسی.
اگر هم نبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل.
فردوسی.
گرم ژرف دریا بود هم نبرد
ز دریا برآرم به شمشیر گرد.
نظامی.
از این پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیکمردان زنیم.
نظامی.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آئی و من سربزرگ.
نظامی.
|| ستیزگی:
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.
مولوی.
|| جادو. افسون. سحر. (یادداشت مؤلف):
دیو و غول و ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرْشان زشت کرد.
مولوی.
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خون چون کند وقت نبرد؟
مولوی.
|| مسابقه. (یادداشت مؤلف): المناضله و النضال، با یکدیگر تیر انداختن به نبرد. (تاج المصادر بیهقی). || (ص) شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع). دلاور. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). به این معنی نبرده و نبردی است. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع).

فرهنگ معین

پیکار

جنگ، نبرد، ستیزه، بدخویی. [خوانش: (پَ یا پِ) (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

پیکار

نبرد، حرب، محاربه، خصومت، جدل، جنگ، رزم، کشمکش


نبرد

کارزار، جدال، جنگ، مجادله، منازعه، نزاع، ستیزگی، پیکار، رزم

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیکار

آرزم، پرخاش، جدال، جنگ، رزم، ستیز، کارزار، گیرودار، محاربه، مخاصمه، مواقعه، نبرد، هنگامه،
(متضاد) صلح، آرامش

معادل ابجد

نبرد و پیکار

495

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری